loading...

گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.

بازدید : 3
شنبه 19 بهمن 1403 زمان : 13:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گاه نوشت های یک نویسنده


نمی‌دونم ازش متنفر شده‌م یا صرفا دیگه دوستش ندارم. خودم ترجیح می‌دم دومی‌باشه چون به این نتیجه رسیده‌م خرج کردن سر سوزنی احساسات برای این بشر حرام کردن خودمه. قطعا وقتی به گذشته فکر می‌کنم حرصم می‌گیره یا به صورت میزربلی به پرسش "آخه چرا؟" میفتم ولی خب مهم نیست. حس می‌کنم تا حد خوبی ازش عبور کرده‌م.

در کل که به خودم نگاه می‌کنم حجم زیادی از احساسات می‌بینم. قسمت خشم و درد و دلتنگی از بقیه حسا بیشترن. خصوصا دلتنگی. اگر هر بار که دلم برای آدما تنگ می‌شد اکچوالی بهشون می‌گفتم قطعا بلاکم می‌کردن. منم راهشو پیدا کرده‌م. به جایی که بگم دلم براشون تنگ شده روستشون می‌کنم یا میم‌های احمقانه یا زیادی نبوغ آمیز براشون می‌فرستم. حتی برای استادم. یعنی نمی‌دونم قطعا کار عجیبیه که شما برای دکتر فلانی با هزار تا پست و منصب ریلز بفرستید که توش داره می‌گه:"دوستان از من می‌پرسن شما کمونیست هستی یا سوسیالیست؟ دوستان بنده تروریست هستم." ولی خب من می‌فرستم. حالا احتمالا استادم ازم انسان بالغ‌تریه که در ریپلای به همین ریلز احوالمو پرسید و یه گپ خوب باهاش داشتم. احتمالا ترم آینده هم باهاش یه کلاس داشته باشم و تهشم بهم یه ۱۸ بده که پررو نشم ولی خب دوستش دارم و خیلی خیلی ازش یاد می‌گیرم. ولی خب بقیه رو خیلی نمی‌شه کاریش کرد. احتمالا نه تنها نمی‌فهمن دلم براشون تنگ شده بلکه اصلا فکرشم نمی‌کنن که دل من براشون چیزی بشه.

خشم هم جدیدا بخش عمده شخصیتم شده. ترکیب زن بودن، در ایران زندگی کردن، خانواده ابیوسیو داشتن، علوم اجتماعی خوندن و بین آدمای دانشکده و خوابگاه بودن عناصر اصلی این قضیه هستن. یکم شبیه جوی زنان کوچک شده‌م. دلم فقط به اون قسمت خوشه که مامانش نشست کنارش گفت من هم مثل تو بودم. من هم مثل تو همینقد خشم داشتم تو وجودم. و جو بهش گفت نه تو خیلی شیرینی باور نمی‌کنم مثل من بوده باشی. مامانشم می‌گه آقا من ۴۰ ساله دارم تمرین می‌کنم و توام بالاخره یاد می‌گیری. احتمالا منم یه روز یاد می‌گیرم و میام می‌نویسم اینجا.(به نظرتون من تا ۴۰ سالگی هنوز اینجا چیز می‌نویسم؟)

غم هم واکنشم به همه‌ی اون دلتنگی‌ها، نرسیدن‌ها، شکستن‌ها و واکنش‌های خودم در زندگیمه. (یادم باشه inside out 2 رو ببینم راستی.)

حس می‌کنم دارم یه سری کردیت خوب واسه خودم جمع می‌کنم که البته بخش زیادشم شاید توهم و حباب باشه. سعی کرده‌م با بخش خوبی از بچه‌های درست حسابی دانشگاهم ارتباط بگیرم با اینکه دانشکده‌م از بقیه دانشکده‌هامون جداست. با استادهامون خوب شده‌م و برای دومین سال متوالی انجمن علمی‌شده‌م. امسال هم می‌خوام کارای مهم بکنم و هم سال دیگه علمی‌باشم. یکم نشریه و بیانیه و چیزمیزای دانشجویی می‌نویسیم تا بزرگ شیم و زندگی بگیریم بریم پی کارمون‌. دبیر دبیرستانم بهم پیام داده و گفته دلش برام تنگ شده و همیشه به یادمه و بهم افتخار می‌کنه. این احساس احترام و ارتباط نزدیک که از سمت بزرگ‌تر از خودم بیاد رو خیلی دوست دارم. حس می‌کنم واقعا یچیز خوبی توم داشتم که بتونم تو ذهنشون بمونم یا احترامشون رو جلب کنم.

کلی کتاب جدید دارم که عاشقشونم. کلی کتابخونه‌م رو تمیز کردم و جدید چیدم و عروسکای ریزپیز گوشه کنارش گذاشتم فقط برای اینکه بیست روز دیگه ازش جدا شم. پرهام برام یه کتاب بزرگ از زولا خرید که قبلا خودش خیلی تعریفشو کرده بود. یاسون ۷ جلد بهم "در جست و جوی زمان از دست رفته" قرض داده که از بس ذوق دارم هر جا می‌رسم اینو جار می‌زنم. یعنی از ذوق کم مونده برم توییت بزنم کسی که کل سری در جست و جو رو بخونه از بقیه انسان بهتریه. هه هه. گریه کنید.(شوخی.)

آتنا هم کتابامو برگردوند و من هم کتاباشو بهش دادم. بعد از تقریبا یه سال حرف نزدن و احتمالا تا همیشه حرف نزدن. اولین کاری که بعد گرفتن کتابام کردم این بود که لای ورقای تک تکشونو گشتم. یادم بود برای تولد ۱۶ سالگیش کلی داستایوفسکی خریدم و لای صفحاتشون یادداشتای ریز خوشگل گذاشتم. یبار این‌کار رو برای امیر هم کردم اونم تازه لای کتاب جنگل نروژی(لاس کتابی rizz). خلاصه که لای کتابا یادداشت نبود اما دو تا بوک مارک ریز خوشگل بود که رو یکی نوشته بود آرکتیک مانکیز و رو دومی‌هم دو تا موش کوچولوی کنار هم بودن. نمی‌دونستم یادش رفته یا برای من گذاشته. در هر صورت یادگاری کنارشون گذاشتم. لای جلد اول کتابای در جست و جوی هم یه کاغذ کوچیک ساده با یه رد خودکار به منزله‌ی نشان بود. خیلی ذوق کردم و تصمیم گرفتم با همون کتابارو تموم کنم. به این مجموعه که فکر می‌کنم حس می‌کنم قراره دوره‌های زندگیم باهاش پیوند بخوره و هر دوره‌ای رو با فلان جلد مجموعه به یاد بیارم و این سر ذوقم میاره. تازه اینکه آدما دستت چیزی بذارن یا تو دستشون چیزی بذاری باعث می‌شه یکم زندگی بگیری چون به‌هرحال باید اون رو به آدمش برگردونی. در کل عاشق اینم که لای کتاب‌ها چیز پیدا کنم یا چیز بذارم واسه بقیه که ببینن و بخونن و کشف کنن. هر وقت می‌رم کتاب‌خونه دنبال اینم که قدیمی‌ترین تاریخ انتشار یه کتاب رو پیدا کنم. مثلا می‌رم از دهه سی و چل کتابای زرد قدیمی‌رو می‌خونم و لاشون حروف‌های درشت بامزه و اهدایی‌های سلطنتی پیدا می‌کنم. حرف از داستایوفسکی شد. از کتابخونه این کتابی که جدیدا آتش بر آب ترجمه کرده رو گرفتم ازش: "ناشناس" ولی خب مهلتش رسیده و من هنوز نخوندمش و باید برم تمدید کنم. داستایوفسکی خونم افتاده و تا یکم از صرع و قمار و دخترهای رنگ‌پریده و پسرهای غشی چیزی نخونم سر جاش برنمی‌گرده. این تابستون تونستم اسلامپ کتاب‌خوندن رو بشکنم ولی هنوز به قدرت قدیم برنگشته. احتمالا به‌خاطر اینستا و توییتر کوفتیه. فرانسوی هم بدجوری به اسلامپ افتاده چونکه سخت شده. ولی خب هر جور شده تموم می‌کنم A2 رو تا آخر تابستون. چیزی از شهریور نمونده و دانشگاه داره شروع می‌شه و مامان تازه یادش افتاده ممکنه دلش برام تنگ شه و یکم نرم‌تر باهام رفتار می‌کنه. به نظرم شخصیتم هنوز پر عیب و ایراده و باید خیلی رو خودم کار کنم که بهتر باشم. قوی‌تر و درست حسابی‌تر. یادمه یبار یکی رندوم رو کامنت اسپانیاییم رو یه چنلی ریپلای کرد و نوشت:" who are you and how are you so wise?" دلم می‌خواد همیشه همینطوری ازم یاد بشه. نفس‌گیر. آدما اول یکوچولو مکث کنن و با نفس حبس شده از زیبایی، هوش، سلامتی و مهربونیم حیرت کنن. خب دیگه داره مثل بایبل می‌شه حرفام. خداروشکر کسی اینجا نمیاد بنویسه پیک می‌حداقل.(تو دلاتون می‌گید) این پستم اینجا بمونه از موقعی که باید روی بیانیه کار می‌کرد و به جاش اومدم اینجا مطلب نوشتم.

بازدید : 2
شنبه 19 بهمن 1403 زمان : 13:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گاه نوشت های یک نویسنده


دلم واسه خوندن خیلیا تنگ شده که نمی‌نویسند. ولی خب خیلیا هم که می‌نویسن واقعا قلبم رو روشن می‌کنن.(تو نه چمران با تو قهرم)

باعث تعجبه که اینجا هنوز دنبال‌کننده می‌گیره. ماهی یکی دو تا دنبال کننده و خاموش و روشن می‌گیره که خب من نمی‌دونم از کجا میان و منو می‌خونن و حتی از قلم یه بچه (اغلب پست‌ها) خوششون میاد و دنبال می‌کنن.

بیست سالگی سن عجیبیه. عادت ندارم دیگه اون بچه تخسه که توی همه چی فوق‌العاده‌تر و جلوتر از بزرگتراشه نباشم. الان دیگه هر کاری می‌کنم اکسترااردینری نیست و حتی بیشترم ازم طلب می‌شه و غیر اون دارم کوچیکترای نابغه‌تریم از خودم می‌بینم که این دردناکه. البته هنوز دوستام به عنوان اون بچه‌ کم‌سنه بولیم می‌کنن که این بیشتر خوشحال‌کننده‌ست تا آزاردهنده(مرسی کلم). روزی که دیگه ازین بولیا نگیرم روزیه که حقیقتا حس می‌کنم پیر شده‌م.

این قضیه که چه‌قدر اینجا نوشتن دوستای خوب بهم داده که واضح و مبرهنه کاملا. باز از اون دوستا سفرا و چیزای جالب‌ترم دراومده و همیشه به این فکر می‌کنم که اگه اون دوستم توی ۱۴ سالگی مجبورم نمی‌کرد وبلاگ بنویسم الان هیچکدومو نداشتم. یادمه اون زمان مامانم خیلی مخالف بود با وبلاگ داشتنم و هر چی الان بهش فکر می‌کنم نمی‌فهمم جدی مشکلش چی بوده. یادمه بعد از ماه‌ها آروم و غیرمستقیم حرفشو پیش کشیدن از آخر وبلاگه رو زدم و یه پست خیلی ستایشگرانه درباره مادر گذاشتم که به هوایی که بیاد اونو بخونه، بفهمه وبلاگ زدم. خلاصه پسته موثر نبود و همچنان دلش چرکی بود از اینکه وبلاگ زدم و غر می‌زد و دعوا می‌کرد تا مدت‌ها. یعنی نمی‌دونم این فعالیت صاف و ساده و جالب و عیان چی بود که ننه ما منعمون می‌کرد. بزرگ‌تر که شدم فهمیدم واقعا یه درصدم براش مهم نیست بچه‌ش داره رو پروژه‌ی نوبل گرفتن کار می‌کنه یا پخت و پز شیشه در اتاقش. تنها چیزی که براش مهمه اینه که خیلی کیم‌جونگ‌اون‌طور همه چی از فیلتر خودش رد بشه. انگار که فعالیتای تو و زندگی تو، تحت نظر، اجازه، و اصلا دستاورد اونه. پس مهم نبود من چه‌قدر به این فکر کنم که کجای حیث اخلاقی وبلاگ‌نویسی اشتباهه؛ سال‌ها تراما و گریه و گسلایت لازم بود تا بفهمم باید یاد بگیرم زبون بریزم یا پنهانکاری و دروغ کنم. سال‌های بیشتری هم لازم بود که فهمیدم خودمو بکشم هم دیگه فایده نداره، کل محور شخصیتم اون دختر شاد قرتی رفیق‌باز میکاپ‌گری که مد می‌خونه یا معماری مطابق میل مامان نشده و حالا دیگه روزی یه اسکار هم خونه بیارم بازم تحقیر خواهم شد. این شد که وا دادم و رفتم گل کشیدم و حالا حال بهتری دارم.

خلاصه داشتم می‌گفتم که چه‌قدر رندوم به واسطه‌ی دوستی که خودش یه سال بیشتر وبلاگ ننوشت وارد اینجا شدم و حالا کلی دوست فوق‌العاده دارم که البته تا چند سال دیگه هر کدومشون یه نقطه این کره خاکین و احتمالا دیگه هیچکدومو نبینم. بعد به این فکر کردم که پسر، چرا دیگه ازینکارا نمی‌کنم؟ حس می‌کنم نیاز دارم آدم جدید ببینم. خصوصا دختر جدید. زندگیم خالی از دوستِ نزدیکِ دختره و این یه چیز جدید نیست ولی خب نیاز به تغییرش یکم حس می‌شه. چرا نمی‌رم همینطوری وارد اپای جدید و فندومای جدید و دوره‌های رندوم انگلیش‌تاک کافه‌ها و گپای علوم انسانی شرکت کنم تا چار تا آدم درست ببینم؟ قرار بود آدمای فوق العاده باهوش و پشنت رو توی دانشگاه ملاقات کنیم که خب خداروشکر رندوم‌ترین و ناخواسته‌ترین آدم‌های کل ایران افتاده‌ن تو رشته و دانشگاهم و ماشالا هیچکدوم علاقه ندارن و هی می‌رن رای می‌دن که بتونن آزمون استخدامی‌شرکت کنن و کلا خیلی وقته امید کنده‌م ازشون. تازه‌هایمیم رو تموم کردم و به این فکر می‌کنم که جه‌قدر ساده و جالبه هنگ اوت کردن روزانه در یک کافه یا بار، اینطوری با خیلی آدمای جدیدی آشنا می‌شی. نیاز دارم باسنم رو تکون بدم و از خونه بیام بیرون و از این کارا بکنم ولی خب هر وقت می‌گم می‌خوام برم بیرون مامان به حالت تحقیر آمیزی می‌گه تنها؟ انگار که یه پیردختر زشت چاق بدبختم. که خب البته دوستایی که آلردی دارم رو هم قبول نداره و حتی نمی‌تونم بگم با اونا دارم می‌رم بیرون و در هر دو گزینه فرقی نداره خیلی.

از اول مرداد شروع کردم به اینکه صبح‌ها که پا می‌شم حق ندارم برم سر سوشال مدیا. تا حداقل عصر یا شب کلا حق ندارم تلگرام، اینستاگرام، توییتر و غیره برم.(پس فهمیدیم این دختره بعد صد سال چرا پست گذاشته). کار جالب و خوبیه ولی اعتیادم به گوشی باعث می‌شه در هر حال بیام سر گوشی و به تنها اپی که برام باقی مونده یعنی دولینگو برم و اینطوری فرانسه‌م خیلی پیشرفت روزانه‌ی خوبی داره. اگه یکم خوب همت کنم، تا آخر تابستون A2 رو حتما و B1 رو احتمالا تموم کنم. خلاصه پروگرسم تا هر جا شد پاییز و زمستون رو می‌خوام حتما ایتالیایی بخونم چون هم کلا یه زبان تا پالیگلات شدن مونده و هم خیلی وقته دوست داشته‌م بخونمش.

کتاب رو هم بیشتر کردم و تا الان ۴ تا خوندم. لازم به ذکره که امتحانای من وسط تیر تموم شد پس تابستونم کلا ۳ هفته‌ست شروع شده. شروع کردم از تو یوتیوب ورزش می‌کنم و بافت مو یاد می‌گیرم. اونقدری که فکر می‌کردم آسون نیست ولی خب بد هم نیست. یه گیتار یاماهای سی‌هفتاد خوشگل سال کنکور خریدم که بعد از کنکور گیتار بزنم. کل تابستون پارسال به گرفتن گواهینامه گذشت و حالا امسال دیگه به نظرم وقتشه. کل زندگیم ازین ناراحت بودم که هنر در زندگی من به شکل عینی نیست. مثل بقیه خواننده نیستم، ساز نمی‌زنم، نقاش نیستم یا مجسمه نمی‌سازم. به جاش می‌نویسم که خب جز جایزه‌های استانی سالی یبار فعلا کار مفیدی باهاش نکردم. استادم سردبیر ترجمانه و دوثت دارم جرئتمو جمع کنم بهش بگم یه کاری دست ما بده بنویسیم. خلاصه که می‌خوام گیتار بزنم و خوشگل باشم و داف بمونم. اصلا حوصله ندارم بعد ۴۵ پیر و قوزی باشم. می‌خواهم سالم زیست کنم و علاوه بر آن داف زیست کنم. علاوه بر اون بعد آکادمیکم باید حفظ کنم. دبیرستانم هم نمونه بود و هم درسام سخت و زیاد ولی معدلم همیشه بالای ۱۹.۵ بود. الان با این استادای مودی جون می‌کنم و رو همون ۱۷.۵ مونده. حداقلش ترم بعد می‌تونم ۲۴ واحد بردارم و ببینم حسش چجوریه. امسال می‌تونه سال خوبی باشه اگه بتونم تابستون یه سفر برم و چلنج گودریدزمو تموم کنم. می‌خوام درخشنده باشم ولی خب فعلا روتین‌های سبک زندگیرو حفظ کنم هنر کرده‌م.(اگه پستم شبیه مرفهای بی‌درد بنظر می‌رسه تقصیر خودمه. از بگاییام نمی‌نویسم چون فراتر از حد دردین که بتونم راحت درباره‌شون حرف بزنم.)

دوستتون دارم و ممنون که اینجارو می‌خونید. برام قوت قلبه جدی. حتی اگه جرک باشم و کامنتای هزار سال پیشمو هنوز جواب نداده باشم.

بازدید : 2
شنبه 19 بهمن 1403 زمان : 13:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گاه نوشت های یک نویسنده


چیزی که درباره من و مامان هست اینه که هر دو مون آدم‌های خوبی هستیم. نه اون مثل مادرسیندرلاها و آدم‌های وحشتناک قصه‌هاست و نه من شر و خرابکار و بدجنسم. هیچکدوممون حتی نقش والد بد یا فرزند بد رو نداریم. یکی از بیرون نگاهمون کنه، حتی ممکنه بهمون حسودی کنه. خیلی مامان‌ها هستن که به مامان من می‌گن خوشبحالت عجب بچه‌ای داری! و خیلی از بچه‌ها هم هستن که به من می‌گن خوشبحالت عجب مامانی داری! به مامان این رو می‌گن چون به نظرشون من دختر موفقی هستم. هیچوقت مامان رو سر درس خوندنم عذاب ندادم. همیشه نمره‌هام خوب بوده و تو مدرسه‌م درخشیده‌م. چون دانشگاه خوب قبول شدم. چون زبانم رو خوب یاد گرفتم. چون سالم زندگی می‌کنم و خلاف خاصی ندارم. چون توی فامیل مودب و ساکت نشسته‌م و اون‌ها هم جز خوبی از من ندیدن.
به من می‌گن مامان خوبی داری چون مامانم مثل خیلی مامان‌های دیگه بهم گیر نمی‌ده. تو خونه حبسم نمی‌کنه. چون خوشگل و جوون و شاده و جوری لباس می‌پوشه که همه دوستام خوششون میاد و می‌گن که انگار خواهرمه. که جلوی دیگران با لفظ‌های قشنگ صدام می‌کنه. که کارهایی رو برام می‌کنه که بقیه مامانا برای دختراشون نمی‌کنن.
اما من فکر نمی‌کنم من هیچوقت بتونم مامان رو ببخشم. همچنین فکر نمی‌کنم هیچوقت بتونم اون ورژن شاد سالمی‌باشم که اگه مامان، مامان نبود می‌بودم. منظورم اینه که شما می‌تونید توی قصر‌ طلا زندگی کنید، همچنان زجر بکشید و زجرتون کاملا واقعی و دردناک باشه. منظورم اینه که این مامان خوب مهربون که روی سر من جا داره، هیچوقت هیچ خاطره‌ی خوشی رو کاملا خوش برام باقی نذاشته. همیشه وجهه‌ی دردناکی از هر خاطره توی قلبم هست. همیشه دعواهای وحشتناک قبل از هر مهمونی رفتن هستن. همیشه گیرهای الکی بعد بیرون‌ها هستن. همیشه ابیوزها هستن. همیشه منیپولیت‌های بچه از ۵ سالگیش هستن و یادش می‌مونن. همیشه قهرها و سکوت‌های چندین روزه و عذاب وجدان‌دادن‌ها هست. همیشه احساس ناکافی بودن‌ دادن‌ها هست. به عبارتی باید بگم برای مامان، همیشه لکه‌ی انگشت کثیف روی شمش طلایی که بهش دادی به چشمش اومده. و همیشه در جواب این‌که خب شمش طلایی که دادم رو هم ببین؛ گفته که در جواب مادری‌م، کمتر از شمش طلا داده بودی جای سوال بود. یعنی همیشه درخشیدن وظیفه‌ست، ولی لغزیدن گناهه.
حالا که به خودم نگاه می‌کنم، ترجیح می‌دم یه بچه‌ی معمولی می‌بودم. یه بچه‌ای که توقع نبوغ ازش نداشتن. دوست داشتم اون بچه شره می‌بودم که توی فامیل گاهی دستش می‌خوره و وسیله‌ای می‌شکنه و مامانش می‌خنده و می‌گه ببین چه کار می‌کنی. تا اینکه اون بچه‌ی پرفکتی باشم که همه فوق‌العاده می‌بیننش و فوق‌العاده هم رفتار می‌کنه اما اگر یه جا بد نفس بکشه، توبیخ می‌شه.
ترجیح می‌دم سال دهم بتونم به اون تولد دوستم برم که همیشه عاشقش بودم و ذوق کرده بودم از این‌که دعوتم کرده‌؛ تا اینکه یک ساعت قبلش به خاطر اینکه لباسای "خاص و اروپایی" ست نکرده بودم اونقدر دعوا بشم و گریه کنم و زجر بکشم که تهش من بمونم و کادوی تو دستم و چشم‌هایی که به اندازه‌ی گردو پف کرده و دیگه نمی‌شه رفت، چون آبرومون می‌ره با این چشم‌ها جایی بریم.
از زدن مثال‌های بیشتر صرف نظر می‌کنم چون هر چی بیشتر فکر کنم، بیشتر یادم میاد، و بیشتر حالم خراب می‌شه. در نهایت فقط طی این سال‌ها فهمیدم که ما هر دومون آدم‌های خوبی هستیم. حتی دختر و مادر خوبی هستیم. تنها چیزی که باعث این همه ضربه بینمون شده؛ تفاوت‌های وحشتناکمونه، به طوری که جز خونی که توی رگ‌هامون داریم، مطلقا هیچ شباهت دیگه‌ای به هم نداریم. تاکید مامان روی جزئی‌ترین چیزها وقتی من یه کل خوب رو دیدم و نگه داشتم همیشه باعث ساعت‌ها گریه و التماس و تخریب و داغونی من شده. و کل‌نگری من همیشه باعث شده اون ایگوی ذهنیش و غرور و اعتبار و پرستیژ ذهنی که داره بشکنه. که فکر کنه کوچک‌ترین چین روی لباس من آبروشو نه تنها جلوی دوستان و افراد حاضر، بلکه توی سطح شهر برده، چون به‌هر حال همه توی شهر منتظرن کوچک‌ترین خطایی از من ببینن و بعد توی شهر پر شه که دختر فلانی این‌کارو کرد و اون وجهه‌ش خدشه‌دار شه. تا به جایی که شما بچه‌ی ۸ ساله رو تهدید کنیم که می‌برمت مدارس روستای کنار شهر درس بخونی چون فقط یک تکلیف بخوانیم و بنویسیم رو انجام نداده بود. این خیلی وحشتناکه. چون فردا اگر معلمش ببینه، آبروی مامان توی سطح شهر می‌ره، فقط چون توی ناحیه‌ای که فرزند درس می‌خونده، اون تدریس می‌کرده. من چنین بچگی‌ای داشتم، و حتی تا بزرگسالیم هم اوضاعم همینه. با اینکه دور از خونه زندگی می‌کنم و فقط برای یه تعطیلات به اینجا برمی‌گردم، فقط چون یکم بلندتر گفته‌م "مستقیم بپیچ، مستقیم بپیچ!" پس آدم شرور و بی‌حرمتی هستم، حتما می‌خواسته‌م جلوی مهمون‌های تو ماشین خرابش کنم، حتی اگر درجا عذرخواهی کنم و بگم واقعا منظوری نداشته‌م فقط می‌خواسته‌م خروجی رو رد نکنیم، باز هم مهم نیست. لایق روز‌ها سکوت، قهر، عتاب، و نادیده شده گرفتن هستم.

این رو این‌جا نوشتم فقط برای فرار از اهمال‌کاری و فراموشی. فراموشی از این‌که در چه وضعی زیست می‌کنم و چه اتفاقاتی رو از سر می‌گذرونم. وگرنه که اوپن‌آپ کردن‌های اینطوری زیاد هم کار درستی نمی‌تونه باشه.

بازدید : 183
دوشنبه 31 فروردين 1399 زمان : 2:38
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گاه نوشت های یک نویسنده


1.اواخر دورهمی‌بود و عقربه تیک تاک می‌کرد. ساعت گوشیم شد صفر صفر صفر صفر.

توی تاریکی آهنگ گذاشتم با نور گوشی رقصیدم: ولکام تو سیکس‌تین.

2. حدود سه روز کرختی داشتم. با احتساب امروز. (احتمالا تاریخ انتشار این پست نه فروردین میخورد که روز تولدم بود اما حالا یازدهم است. که ساعت از دوازده شب هم گذشته پس دوازدهم است!) برایم تجربه‌ی خوبی بود. سریال دوست داشتنی فرندز را شروع کردم و توی این دوروز کلی خندیدم. جهان بهم ریخته و کسی با دوروز بیخیالی از مدار به در نمی‌شود. با این حال از فردا برمی‌گردم به خودم. می‌خواهم به خودم ثابت کنم که آدم بی جنبه‌‌‌ای در سریال دیدن نیستم:)

3.اینترنت را با پول خودم خریدم. سرعتش عالیست و می‌خواهم ازش عالی استفاده کنم

4. مهم نیست که من پست شماره دار نوشتم. مهم نیست که انقدر هم کوتاه نوشتمش. مهم نیست که من واقعا می‌خواهم بزنم روی دکمه‌ی انتشار. حداقل دارم با هر ده انگشتم می‌نویسمش. دنیا همینطوری است. همیشه سالگرد‌های تولد را لزوما نباید با نوشتن تمام تجربیات سال قبل و هدف گذاری‌های سال پیش رو شروع کرد. می‌توان فردای تولد را به عنوان یک هدیه تمامش را فیلم دید و خندید. ارزش سردرد شدن را دارد. گاهی باید واقعا به خود اجازه داد که روال‌های همیشگی را بر هم بزنی.گاهی باید به خود اجازه بدهی از ارزش‌های همیشگیت دست بکشی. گاهی باید کل یک روز را ویست کنی. به خودت اجازه بدهی بد بنویسی. کم و شماره دار بنویسی. بدون اینکه از خودت عصبانی شوی:

باید گاهی رها شد. آن هم با احساس خوب. و بعد از اینکه دیدی چه مزه‌ی مزخرفی دارد، برگردی به خود اصلیت. با احساس بهتر.

بازدید : 189
دوشنبه 31 فروردين 1399 زمان : 2:38
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گاه نوشت های یک نویسنده


نرسیدم به نوشتن نود و هشت نامه یا آخرین پست نود و هشت یا این عنواین. البته، با اینکه الان نود و نه است، رسما نود و نه نیست‌‌. به هرحال، سردرد دارم و باز میخواهم بنویسم. یک هفته بیشتر می‌شود که مرتبا مینویسم.احساس قدرت می‌کنم. احساس خوشحالی و خوشبختی. سال نود و هشت واقعا برایم سال خوبی بود. فهمیدم دوستی چیست، عجز چیست، فتح چیست. یک روز رفتم روی پشت با و روی بادکنک هلیومی‌یی آرزو‌هایم را نوشتم. آن آرزوها براورده شد. نه به خاطر رسیدن آن بادکنک به آسمان. به خاطر اینکه آن آرزوها هدف بود.

من به چشم‌ها خیلی دقت می‌کنم. هرکس را میتوانی از روی چشم‌هایش بفهمی. به چشم‌های نوروز نود و هشتم که نگاه می‌کنم، خیلی چیزها می‌بینم. معصومیت بیشتر، نادانی بیشتر، ناپختگی بیشتر. درد و رنج و لذت کمتر.

به خیلی چیزها رسیدم امسال. از هشتاد کتاب، داستان‌های چاپ شده، مصاحبه چاپ شده، دوستی‌های فتح شده و ترک شده، یادگیری تایپ، چندین فیلم، چندین کلاس، دوم شدنی که از اولی‌های دفعات پیش با ارزش تر بود؛ بزرگ شدن میان پیاده روی‌ها و کافی شاپ‌های تنهایی، طرد‌ شدن و ترک کردن، نوشتن، نوشتن، عشق ورزیدن... .

واقعا میخواهم آدم بهتری بشوم امسال. هزاربار هم بگوییم که برنامه ریزی و امید بستن بی فایده است، من تلاشم را می‌کنم. واقعا می‌گویم. با تمام بدی‌ها و کاستی‌ها و خشم‌ها و کژی‌های امسالم، همان چند دفعه کمک هرچند اندک، احساس می‌کنم روحم را شفاف کرده.

یکی از بلوغ‌های نود هشت همین ماه کرونایی اخیر بود. من برگشتم به آغوش نوشتن، آزادانه فکر کردن، فرو رفتن و خلوت کردن و دلتنگ شدن و از یاد بردن.

دچار بی حسی خاصی هستم. در این دوره نه عصبانی می‌شوم و نه غمگین. نه از مرگ دیگران میترسم و نه از مال خودم. نسبت به انقراض بشر هیچ حس خاصی ندارم هرچند که گمان نمی‌کنم به این زودی‌ها اتفاق بیفتد. نسبت به این شایعه جنگ بیولوژیکی، دلم نمی‌خواهد باورش کنم. مهم نیست هرچند نفر تکرارش کنند. تا زمانی که واقعا کسی اعتراف نکرده یا سندی نباشد باورش نمی‌کنم. چه فایده دارد؟ وقتی ادم میتواند بین بلای طبیعی بودن و قساوت یا وحشتناک بودن یک فرد یا افراد انتخاب کند، چرا باید آنی که اعصاب را بیشتر خورد می‌کند انتخاب کند؟

درس نخوانده ام در این مدت. اما می‌دانم که خواهم خواند. روشم دستم آمد:فقط باید پشت میزتحریرم بنشینم.

چندساعت دیگر بیدار می‌شوم و لباس سفید نو میپوشم و چشم میکشم به لحظه‌‌‌ای که شیپور بزنند و برقصم. مثل امروز که با آکاردئون وسط کوچه از جا کنده شدم.

سال خوبی بود واقعا. چندوقت پیش داشتم چت یکی از دوستانم را میخواندم که نوشته بود درست است سال نود و هفت خیلی سال بدی بود... . اگر بخواهیم آنطور حساب کنیم تمام سال‌های رفته و نیامده بدند. این ماییم که باید اعتراف کنیم احساس واقعی مان نسبت به اعمال خودمان در سال گذشته چیست.

عمیقا متشکرم از تمام کسانی که امسال کنارم بودند، بهم روحیه دادند، تشویق و یا حتی تنبیهم کردند... .

سال خوبی بود و سال خوبی خواهد آمد. می‌روم بخوابم.

سال نوتان مبارک♡

بازدید : 408
دوشنبه 31 فروردين 1399 زمان : 2:38
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گاه نوشت های یک نویسنده


گاه نوشت های یک نویسنده

جودی عزیز، سلام...

گمانم اولین باری نیست که برایت نامه می‌نویسم، اما از آخرین بار چند سالی میگذرد.

نمی‌دانم نامه ام را که بخوانی مرا یادت می‌آید یا نه؟ چندوقت پیش دیدم داستان جدیدی درباره‌ی ریشه ات در خاندان سلطنتی بیرون داده ای. جودی، من آن کتاب را برداشتم، در آغوشم فشردم، و بعد از ورق زدن و نگاه کردن به چهره ات و موهای مریخی ات، دوباره سرجایش گذاشتم.

بله جودی عزیز. آن را گذاشتم همانجا بماند تا بچه‌های جدید بیایند و لذت زیستن با تو را تجربه کنند. دوسال پیش که آخرین داستانت را خریدم، فقط یکبار آن را خواندم. و این وحشتناک بود.

سال‌ها پیش شاید هر کدام از ماجراهایت را سی بار به بالا خوانده بودم.

جودی عزیز، بعد از ماجراهای تو، شاید بیش از سیصد داستان و کتاب را زیسته ام. اما می‌دانی چیست؟ تو پایه گذارش بودی. تو پایه گذار خلاقیت، شادی، تلاش و بیشتر ویژگی‌های شخصیتی کودکی ام بودی.

جودی، می‌دانم الان حوصله ات سر می‌رود و می‌روی توی چادر انجمن جیش قورباغه تا با راکی و فرانک جلسه‌ی نجات دنیا بگذاری.

اصلا به خاطر همین است که از صمیم قلب عاشقت هستم. تو تا آخر عمر، کلاس سوم.ت هستی.

کاش من هم می‌توانستم تا ابد با تو کلاس سوم بمانم.

اما جودی، من دارم بزرگ می‌شوم، دارم غم، شادی، اضطراب، مهربانی، شکست و پیروزی را به شکل‌های متفاوتی تجربه می‌کنم. خواسته و نخواسته، برای ابد از کلاس سومی‌بودن درمیایم. انگشتر حال نمایم دستم نیست. اما مطمئنم اگر دستم بود، هر رنگی بود جز بنفش.

پس جودی جان، این نامه را نوشتم که بگویم گرچه دارم دور میشوم، اما هرگز فراموشت نمی‌کنم.

نمی‌توانم. تو بخشی از من هستی. تو روزنامه دیواری کلاس ششمم، پخش کردن اعلامیه‌های صرفه جویی آب کلاس چهارمم، تو تمام برنامه‌های تابستان‌های خفنم هستی.

جودی عزیزم، این نامه را نوشتم تا یک خداحافظی درست حسابی با تو بکنم، تا روزی که بشنوی به چهل و هفت خیریه‌ی کودکان کشورهای مختلف، داستان‌های تو را هدیه کرده ام!

پ.ن: به استینک لاستیک سلام برسان.

بازدید : 250
چهارشنبه 13 اسفند 1398 زمان : 8:03
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گاه نوشت های یک نویسنده


گاه نوشت های یک نویسنده

توی تاریکی می‌نشینم و ریسه را به پنجره آویزان می‌کنم:
"داشتم روی ویرایش آن مقاله کار می‌کردم. بعدش می‌خواهم شروع کنم. زندگی واقعی را. خواندن و نوشتن و دیدن و حتی درس خواندن بدون استرس..."
این‌ها را زیر نور ضعیف ال‌‌‌ای دی‌ها توی دفترم می‌نویسم. برف شدت گرفته. آنقدر پرزور می‌بارد انگار که عزمش را جزم کرده آتش کارگران ساختمان رو به رویی را هر طور شده خاموش کند.
فکر می‌کنم. برف چاق بود که نمی‌نشست یا برف ریز؟ یادم نمی‌آید. تکیه داده م به صندلی و انگشتانم با چتری‌هایم بازی می‌کنند.
_ نمی‌دانم چه‌م شده. فکر کنم اگر رفتم و روانشناسی خواندم روی این حالت خودم تحقیق کنم. همه دارند غصه می‌خورند و افسردگی گرفته اند آن وقت من اینجا در راضی ترین حالت ممکنم به سر می‌برم.
_منظورت از چه‌م شده چیه؟ بده که تو هر شرایطی مسلط به اوضاع می‌شوی؟
_نه مشکل آنجا نیست. فکر می‌کنم درست نباشد که حتی آرزو کردم این وضعیت کمی‌بیشتر طول بکشد. البته آرزو نکردم. فکر می‌کنم اگر بیشتر طول بکشد خوشحال بشوم. این هم همان است دیگر. چه فرقی دارد؟
_آرزو هم می‌کردی اشکالی نداشت. ضمن اینکه قرار است کلی بخوانی و بنویسی. از این بهتر؟ دیگران هم اگر همچه معجزاتی داشتند همینطوری آرزو می‌کردند.
_من یک قاتلم. درسته؟
_چی؟
_من یک قاتلم. آرزو کردن برای این که این شرایط بیشتر طول بکشد چه فرقی می‌کند با آرزو برای اینکه آدم‌های بیشتری بمیرند؟
_الان رگ معنویت زده بالا یا چی؟
_هیچی. فقط یادم میفته چند شب پیش که داشتیم برمی‌گشتیم خانه _آخرین باری که رفته بودیم جایی_ یه پسر کوچولو رو دیدم که دستش رو تا ته کرده بود توی آشغال‌ها.
_هوممم.
_از اون روز حالم از خودم و تمام احمقایی که چپ میریم راست میایم دستامونو میشوریم بهم میخوره.
_ اینکه تو یا دیگران دستاهاتون رو بشورین یا نشورین فرقی تو وضع اون بچه ایجاد نمی‌کنه.
_می‌دونم. ولی این منصفانه نیست. نه تنها منصفانه نیست حتی احمقانه ست. می‌دونی، حتی از خودم به خاطر اینکه وسواس‌های احمقانه‌ی عزیزام با اینکه یک هفته ست تو خونه موندن حالم رو بهم میزنه؛ بدم میاد. میفهمی‌چی میگم؟ از اینکه اینقدر فکر می‌کنمم همینطور.
_آره. معلومه که میفهمم.
_"من حتی نمی‌تونم بنشینم با یک نفر ناهار بخورم و مثل آدم حرف بزنم. یا اینقدر حوصله م سر میره یا اینقدر موعظه می‌کنم که یارو اگه یه جو شعور داشته باشه، صندلیش رو تو سرم خرد می‌کنه" نگاه کن. اصلا انگار سلینجر من رو نوشته. یا این رو گوش کن "چرا میرم؟ بیشتر به خاطر این میرم که نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم و درباره هر حروم زاده بدبخت زخم خورده‌‌‌ای که می‌شناسم قضاوت نکنم" البته من دارم بهتر میشم؛ ولی هنوز آدم آدم نشدم.
_نکن. الان نصف دنیا دارن به این فکر می‌کنن که چقدر ناشکر بودن و چون نعمت‌هاشون رو قدر ندونستن اینطوری شده. کافیه تلگرام رو باز کنی،کلی متن کارما و شکرگزاری و توبه و زندگی زیباست می‌بینی. عوضش تو هنوز به همون چیزهایی فکر میکنی که قبلا فکر می‌کردی.
_نه دیگه. اونطور‌ها هم نیست. من این‌هارو فقط دارم به تو میگم. به بقیه لبخند می‌زنم یا نوشته‌هاشون رو لایک می‌کنم.
پاهایم را میگذارم لب پنجره. آدم صبح‌ها نمی‌تواند از این کار‌ها بکند. سروصدا و دادهای کارگرها موسیقی پس زمینه زندگی من شده. انگار یک موزیک پر قیل و قال جامائیکاییست که همه دارند فالش می‌خوانندش.
به تک تک گلدان‌هایم توی هر طبقه کتابخانه نگاه می‌کنم. به تک تک کتاب‌هایم. آن‌هاییکه چندبار خوانده ام، آن‌هایی که هنوز نخوانده ام، و آن‌هایی که هرگز نخواهم خواند.
زیر ال‌‌‌ای دی‌های رنگی لبخند می‌زنم. پنهانش می‌کنم. باید نه تا کتاب دیگر تا آخر همین ماه بخوانم. باید بروم سر وقت درس‌های عقب افتاده و تست‌ها. باید زنگ بزنم دوستم تا چهره اش را ببینم. باید کتاب مسابقات را حفظ کنم. گودریدز را آپدیت کنم، بروم و با گیتارم آشتی کنم، آن همه فیلم توی آرشیو را ببینم، بنویسم، بنویسم، بنویسم.
دوست دارم بروم پشت بام و همانجا بخوابم. همانجا هم ، با افتادن نور خورشید روی صورتم بیدار شوم. آنقدر بنشینم تا برف‌ها آب شوند. نهم است. دقیقا یکماه تا تولدم مانده. چهار روز تا تولد دوستم. یک هفته تا تولد آن دوست دیگرم. باید یادم بماند بهشان تبریک بگویم.
به تولدم فکر می‌کنم. به اینکه اگر همینطور پیش برود باید تنها جشنش بگیرم. قبل تر‌ها فکر می‌کردم معرکه می‌شود اگر یک تولدم را تک و تنها لب دریا یا توی دشتی جنگلی جایی بگیرم.
اما حداقل نه برای شانزده سالگی. این موقع آدم باید با دوست‌هایش برود بیرون و تا نصفه شب نیاید خانه. کاری ندارم که اگر وضع موجود هم نبود نمیشد آنطوری برگزارش کرد.
به هر حال همینطوری است دیگر. آدم بزرگ می‌شود. آدم پیر می‌شود. چه در قرن شانزده چه در یک تراژدی مضحک در قرن بیست و یک.
هر وقت به بزرگ شدن فکر میکنم، یاد هولدن می‌افتم. یا کافکا. البته نه خودش. آنی که موراکامی‌خلق کرده بود.
بدجوری آرام و راضیم. حالم شاید از همیشه بهتر باشد. برف همچنان می‌بارد. پاهایم را توی خودم جمع می‌کنم و همان جا روی صندلی خوابم می‌برد.

بازدید : 283
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 19:44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گاه نوشت های یک نویسنده


گاه نوشت های یک نویسنده

یک نقل قولی خونده بودم که بعد یک چندتا مقدمه گفت خلاصه همه قراره همو اذیت کنند پس دنبال راه‌ها و آدمایی باشیم که به اذیت شدن بیارزه.

خلاصه.بین دیر به دیر نوشتن و بدنوشتن یک رابطه‌ی مستقیم هست. این شد که مدتی شده بود که توی فضای بی ستاره و چند ستاره‌ی ضغیف اخیر بیان در رفت و آمد بودم اما نمی‌نوشتم. وقتی دیر به دیر می‌نویسیم سیستم دفاعی ذهن اینطوری توجیه می‌کنه که خب موضوعی برای نوشتن نداری! گقتنی‌هارو قبلا گفتی و هرچی بگی فقط تکراره.

به هرحال. دیشب جامعه شناسی رو باز کرده بودم و هنوز هیچی نخونده بودم که چشمم افتاد به یک اسم. دکتر فرامرز رفیع پور.جامعه شناسی که دبیرمون معرفی کرده بود و من همون جا گوشه‌ی کتابم نوشته بودمش. این شد. بله. همینطوری شد که جرقه بعد از مدت‌ها برگشت.و من با آغوش باز ازش استقبال کردم.

بعد از خوندن بیوگرافی دکتر رفیع پور، یک چرخی بین مقاله‌ها و آثارشون زدم. از اینکه بعضی‌هارو میدونستم لبخند می‌زدم و از ناشناخته بودن اون‌های دیگه لبخندی گشادتر:))

پاهام شروع کردن به یخ زدن،ضربان قلبم پیچید توی گوش‌هام، میگرنم شروع کرد به قردراوردن، انگشت‌هام از این مقاله به اون مقاله، از ماکس وبربه دکتر فردین علیخواه، از فرهنگ غرببه خرده فرهنگهای جوامع آفریقایی پرواز می‌کردن و چشم‌هام می‌رقصیدن.

ساعت شد دو و نیم شب. اون تیرکشیدن خوشایند پشت از فهمیدن و یادگرفتن و کشف کردن اونقدر سرمستم کرده بود که حتی به آقای علیخواه هم پیام دادم و ازشون خواستم بهم کتاب معرفی کنن و القصه.

ساعت سه نصفه شب بود و من رفته بودم توی رخت خواب(بدون ذره‌‌‌ای امتحان جامعه شناسی فردا را خواندن).

فردای آن شب(امروز) زنگ اول دویدم پیش معلم جامعه ام و کلی درباره‌ی ماجرای دیشب و شوق و ذوقم تعریف کردم. گفتم یکم برای شروع سخت بوده و اگر می‌شود برای بچه‌ها یک چیز اسان تر باشد بهتر است. خانم گفت کتاب‌های جامعه همه تخصصی هستندو خودش سن من که بوده گرچه هیچی نمیفهمیده آنقدر شریعتی خوانده تا بالاخره یک چیز‌هایی فهمیده. گفت حالا درس خوندی؟ گفتم نه دیگه خانوم همه اش داشتم مقاله میخواندمD: اعتراض کنان گفت که اول درس بعد مقاله و بدوم بروم بخوانم =)

تا زنگ آخر که امتحان داشتیم خواندم و کامل شدم(بله میدانم حالا مگر چه خبر است!) وسط تصحیح کردن برگه گفتم خانم تو مدرسه خوندم. هی یی کشید و گفت(بله باز هم میدانم خبری نیست) خب تو که اینقدر هوش داری درس بخونی چی میشی؟ گفتم خانوم خوبه دیگه. گفت اره ولی اول درس بعد مقاله گفتم خانوم برای من برعکسه D: گفت خب به هرحال معدل مهمه! گفتم خانوم حالا خوب شد معدلم. گفت میتونستی بیست بشی!(حالا نگاه کن:/)

فکر کنید :) توی اینهم گفته ام که ترجیح میدهم بجای موضوعات جذاب ولی تالیفات خشک مدرسه منابع آزاد بخوانم. هرچندکه مصاحبه خیلی خشک و مختصر از آب درامده ولی دوستش دارم.(البته انجایی که این جمله را گفته ام توی عکسی که از روزنامه گذاشته ام نیست)

در طول روز بین عطش خواندن،ادبیات،منطق،اقتصاد،زبان،یادگیری کدزنی!،جامعه شناسی، کتاب‌های ادبیات داستانی، کتاب‌های علمی‌و....... در حرکتم و نظریه هزینه فرصتبدجور قدرت نمایی می‌کند. تا الان هفتاد کتاب خوانده ام و اگر بتوانم این ماه ده تای دیگرهم بخوانم به 80 تای سالم می‌رسم. اگر هم نه که هفتاد و پنج هم عدد خداست :) فعلا جامعه شناسی به زبان ساده‌ی آقای زیباکلامرا دانلود کرده ام و در کنار سانست پارک پل استر عزیز و ناطوردشت سالینجرخان انتظارم را می‌کشند و من هم انتظارشان را می‌کشم هرچند بایدبجای انفعالِخواندن، در کرییتیویتی نوشتن داستان غرق شوم و فیلم دوپاپ را برای جلسه‌ی فردا ببینم. از فیلم‌های اخیر زنان کوچک و داستان ازدواج و 1917 را دیده ام و همه شان را دوست داشته ام. فیلم زنان کوچک هم اقتباس خیلی خوبی از کتاب آلکوت است و به خاطره داران با این کتاب پیشنهاد میگردد. تازه هم کتاب همسران خوب(ادامه‌ی زنان کوچک) و هم خود زنان کوچک در فیلم گنجانده شده.اگر دوست ندارید اینده‌ی این چهارزن کوچک را قبل از خواندن کتاب بدانید درنظر داشته باشید.

کسی هم با من از بیست و چند روزی که مانده حرف نزند.و از سی و هفت روزی که تا شانزده سالگی ام مانده.(البته خیلی‌ها که میگویند یعنی تمام شدن شانزده سالگی و رفتن در هفده و اگر بهشان رو بدهی تا بیست سالگی هم می‌روند. من اینهارا قبول ندارم. کام آن! تازه یاد گرفته بودم به جای چهارده پانزده تلفظ کنم!) البته فکر نکنید از آن کودک‌های در گذشته گیر کرده ام‌ها! خیر بنده با قد صد و شصت و شش و پاهایی که هنوز هم از رشد درد می‌کند و چاقالو شدن‌هایی که ناشی از عدم تحرک است و حرف‌های گنده گنده‌‌‌ای که گاهی اطرافیانم را می‌آزارد اصلا قیافه ام به خواهانان کوچک ماندن نمیخورد:d

چند روز پیش شیمی‌تجربی را دانلود کردم و با کمی‌اندوه ورقش زدم. ولی به این نتیجه رسیدم چندبار دیگر هم برگردم میایم همین رشته. حتی اگر در آینده فقیرترین ادم روی زمین بشوم_که نمی‌شوم_ ^_^

همین دیگر. پست هیجان نوشتانه‌‌‌ای احمقانه از ان‌ها که عقل و احساسم همیشه بر سر نوشتن یا ننوشتنشان در جنگ است :()

+دوخط اول بسی ضایع شروع شده!میدانم!

بازدید : 265
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 19:44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گاه نوشت های یک نویسنده


گاه نوشت های یک نویسنده

Sometimes, you can't look at their faces anymore...

That lovely face, that smile wich you've known it for many years, becomes ugly. You can't look at that anymore.

Sometimes, you just wanna sit down, hug somebody, start crying, and talk and talk... .

He or she just listens, in the end, just smiles and says it's gonna be finish oneday.

But it's IMPOSSIBLE.

They, soon or late, will show who they really are.

And you can't look at that lovely face anymore.

You can't understand.you can't accept. You scare. Not because of what they say. Because of being friend to that guy for many years.

Sometimes, all the people, become haters. You just wanna talk to your dearest one. But sadly you forgot that she went your hater from now on.

And at that time, you sit, hug your teddy bear and start talking...

You realize that you MUST tell all you have in your heart and mind to your teddybear from now on

And yes. My Teddybear became my dearest one from now on.

You'll see me even stronger and happier from now on.

I'm gonna prove it.

+می‌دانم که این را میبینی. و چون نمی‌توانی بخوانیش توی گوگل ترنسلیت می‌زنی. گوگل ترنسلیت هم بدترین ترجمه‌ی ممکن مثل همان گو ددی دستت می‌دهد. اما نمی‌توانستم احساساتم را به فارسی بیان کنم. شاید برایت نامه‌‌‌ای بنویسم.

بازدید : 133
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 19:44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گاه نوشت های یک نویسنده


سلام. من اینطوریم که کلی کتاب و نویسنده تو ذهنمن. کلی آرزو و هدف، کلی کتابی که دوست دارم بخونم، و کلی دعا برای لحظه‌ی تحویل سال.

ولی وقتی در لحظه یکی بهم میگه یدونشو بگو، همش از ذهنم پاک میشه و نمیتونم اسم نویسنده‌هه رو بگم یا ارزو کنم و آبروم میره!

خلاصه که مادرم قراره بهم هدیه بدن. ولی دو روزه هیچییی به ذهنم نمی‌رسه. لطفا کادو‌ها و هدیه‌هایی که همیشه تو ذهنتون هست یا خوبن رو بگین تا یکم برای من یادآور باشن. مرسی.[اه]

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 19
  • بازدید کننده دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 26
  • بازدید ماه : 26
  • بازدید سال : 80
  • بازدید کلی : 2376
  • کدهای اختصاصی