پنجشنبه ۱ اسفند ۹۸
یک نقل قولی خونده بودم که بعد یک چندتا مقدمه گفت خلاصه همه قراره همو اذیت کنند پس دنبال راهها و آدمایی باشیم که به اذیت شدن بیارزه.
خلاصه.بین دیر به دیر نوشتن و بدنوشتن یک رابطهی مستقیم هست. این شد که مدتی شده بود که توی فضای بی ستاره و چند ستارهی ضغیف اخیر بیان در رفت و آمد بودم اما نمینوشتم. وقتی دیر به دیر مینویسیم سیستم دفاعی ذهن اینطوری توجیه میکنه که خب موضوعی برای نوشتن نداری! گقتنیهارو قبلا گفتی و هرچی بگی فقط تکراره.
به هرحال. دیشب جامعه شناسی رو باز کرده بودم و هنوز هیچی نخونده بودم که چشمم افتاد به یک اسم. دکتر فرامرز رفیع پور.جامعه شناسی که دبیرمون معرفی کرده بود و من همون جا گوشهی کتابم نوشته بودمش. این شد. بله. همینطوری شد که جرقه بعد از مدتها برگشت.و من با آغوش باز ازش استقبال کردم.
بعد از خوندن بیوگرافی دکتر رفیع پور، یک چرخی بین مقالهها و آثارشون زدم. از اینکه بعضیهارو میدونستم لبخند میزدم و از ناشناخته بودن اونهای دیگه لبخندی گشادتر:))
پاهام شروع کردن به یخ زدن،ضربان قلبم پیچید توی گوشهام، میگرنم شروع کرد به قردراوردن، انگشتهام از این مقاله به اون مقاله، از ماکس وبربه دکتر فردین علیخواه، از فرهنگ غرببه خرده فرهنگهای جوامع آفریقایی پرواز میکردن و چشمهام میرقصیدن.
ساعت شد دو و نیم شب. اون تیرکشیدن خوشایند پشت از فهمیدن و یادگرفتن و کشف کردن اونقدر سرمستم کرده بود که حتی به آقای علیخواه هم پیام دادم و ازشون خواستم بهم کتاب معرفی کنن و القصه.
ساعت سه نصفه شب بود و من رفته بودم توی رخت خواب(بدون ذرهای امتحان جامعه شناسی فردا را خواندن).
فردای آن شب(امروز) زنگ اول دویدم پیش معلم جامعه ام و کلی دربارهی ماجرای دیشب و شوق و ذوقم تعریف کردم. گفتم یکم برای شروع سخت بوده و اگر میشود برای بچهها یک چیز اسان تر باشد بهتر است. خانم گفت کتابهای جامعه همه تخصصی هستندو خودش سن من که بوده گرچه هیچی نمیفهمیده آنقدر شریعتی خوانده تا بالاخره یک چیزهایی فهمیده. گفت حالا درس خوندی؟ گفتم نه دیگه خانوم همه اش داشتم مقاله میخواندمD: اعتراض کنان گفت که اول درس بعد مقاله و بدوم بروم بخوانم =)
تا زنگ آخر که امتحان داشتیم خواندم و کامل شدم(بله میدانم حالا مگر چه خبر است!) وسط تصحیح کردن برگه گفتم خانم تو مدرسه خوندم. هی یی کشید و گفت(بله باز هم میدانم خبری نیست) خب تو که اینقدر هوش داری درس بخونی چی میشی؟ گفتم خانوم خوبه دیگه. گفت اره ولی اول درس بعد مقاله گفتم خانوم برای من برعکسه D: گفت خب به هرحال معدل مهمه! گفتم خانوم حالا خوب شد معدلم. گفت میتونستی بیست بشی!(حالا نگاه کن:/)
فکر کنید :) توی اینهم گفته ام که ترجیح میدهم بجای موضوعات جذاب ولی تالیفات خشک مدرسه منابع آزاد بخوانم. هرچندکه مصاحبه خیلی خشک و مختصر از آب درامده ولی دوستش دارم.(البته انجایی که این جمله را گفته ام توی عکسی که از روزنامه گذاشته ام نیست)
در طول روز بین عطش خواندن،ادبیات،منطق،اقتصاد،زبان،یادگیری کدزنی!،جامعه شناسی، کتابهای ادبیات داستانی، کتابهای علمیو....... در حرکتم و نظریه هزینه فرصتبدجور قدرت نمایی میکند. تا الان هفتاد کتاب خوانده ام و اگر بتوانم این ماه ده تای دیگرهم بخوانم به 80 تای سالم میرسم. اگر هم نه که هفتاد و پنج هم عدد خداست :) فعلا جامعه شناسی به زبان سادهی آقای زیباکلامرا دانلود کرده ام و در کنار سانست پارک پل استر عزیز و ناطوردشت سالینجرخان انتظارم را میکشند و من هم انتظارشان را میکشم هرچند بایدبجای انفعالِخواندن، در کرییتیویتی نوشتن داستان غرق شوم و فیلم دوپاپ را برای جلسهی فردا ببینم. از فیلمهای اخیر زنان کوچک و داستان ازدواج و 1917 را دیده ام و همه شان را دوست داشته ام. فیلم زنان کوچک هم اقتباس خیلی خوبی از کتاب آلکوت است و به خاطره داران با این کتاب پیشنهاد میگردد. تازه هم کتاب همسران خوب(ادامهی زنان کوچک) و هم خود زنان کوچک در فیلم گنجانده شده.اگر دوست ندارید ایندهی این چهارزن کوچک را قبل از خواندن کتاب بدانید درنظر داشته باشید.
کسی هم با من از بیست و چند روزی که مانده حرف نزند.و از سی و هفت روزی که تا شانزده سالگی ام مانده.(البته خیلیها که میگویند یعنی تمام شدن شانزده سالگی و رفتن در هفده و اگر بهشان رو بدهی تا بیست سالگی هم میروند. من اینهارا قبول ندارم. کام آن! تازه یاد گرفته بودم به جای چهارده پانزده تلفظ کنم!) البته فکر نکنید از آن کودکهای در گذشته گیر کرده امها! خیر بنده با قد صد و شصت و شش و پاهایی که هنوز هم از رشد درد میکند و چاقالو شدنهایی که ناشی از عدم تحرک است و حرفهای گنده گندهای که گاهی اطرافیانم را میآزارد اصلا قیافه ام به خواهانان کوچک ماندن نمیخورد:d
چند روز پیش شیمیتجربی را دانلود کردم و با کمیاندوه ورقش زدم. ولی به این نتیجه رسیدم چندبار دیگر هم برگردم میایم همین رشته. حتی اگر در آینده فقیرترین ادم روی زمین بشوم_که نمیشوم_ ^_^
همین دیگر. پست هیجان نوشتانهای احمقانه از انها که عقل و احساسم همیشه بر سر نوشتن یا ننوشتنشان در جنگ است :()
+دوخط اول بسی ضایع شروع شده!میدانم!