دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸
توی تاریکی مینشینم و ریسه را به پنجره آویزان میکنم:
"داشتم روی ویرایش آن مقاله کار میکردم. بعدش میخواهم شروع کنم. زندگی واقعی را. خواندن و نوشتن و دیدن و حتی درس خواندن بدون استرس..."
اینها را زیر نور ضعیف الای دیها توی دفترم مینویسم. برف شدت گرفته. آنقدر پرزور میبارد انگار که عزمش را جزم کرده آتش کارگران ساختمان رو به رویی را هر طور شده خاموش کند.
فکر میکنم. برف چاق بود که نمینشست یا برف ریز؟ یادم نمیآید. تکیه داده م به صندلی و انگشتانم با چتریهایم بازی میکنند.
_ نمیدانم چهم شده. فکر کنم اگر رفتم و روانشناسی خواندم روی این حالت خودم تحقیق کنم. همه دارند غصه میخورند و افسردگی گرفته اند آن وقت من اینجا در راضی ترین حالت ممکنم به سر میبرم.
_منظورت از چهم شده چیه؟ بده که تو هر شرایطی مسلط به اوضاع میشوی؟
_نه مشکل آنجا نیست. فکر میکنم درست نباشد که حتی آرزو کردم این وضعیت کمیبیشتر طول بکشد. البته آرزو نکردم. فکر میکنم اگر بیشتر طول بکشد خوشحال بشوم. این هم همان است دیگر. چه فرقی دارد؟
_آرزو هم میکردی اشکالی نداشت. ضمن اینکه قرار است کلی بخوانی و بنویسی. از این بهتر؟ دیگران هم اگر همچه معجزاتی داشتند همینطوری آرزو میکردند.
_من یک قاتلم. درسته؟
_چی؟
_من یک قاتلم. آرزو کردن برای این که این شرایط بیشتر طول بکشد چه فرقی میکند با آرزو برای اینکه آدمهای بیشتری بمیرند؟
_الان رگ معنویت زده بالا یا چی؟
_هیچی. فقط یادم میفته چند شب پیش که داشتیم برمیگشتیم خانه _آخرین باری که رفته بودیم جایی_ یه پسر کوچولو رو دیدم که دستش رو تا ته کرده بود توی آشغالها.
_هوممم.
_از اون روز حالم از خودم و تمام احمقایی که چپ میریم راست میایم دستامونو میشوریم بهم میخوره.
_ اینکه تو یا دیگران دستاهاتون رو بشورین یا نشورین فرقی تو وضع اون بچه ایجاد نمیکنه.
_میدونم. ولی این منصفانه نیست. نه تنها منصفانه نیست حتی احمقانه ست. میدونی، حتی از خودم به خاطر اینکه وسواسهای احمقانهی عزیزام با اینکه یک هفته ست تو خونه موندن حالم رو بهم میزنه؛ بدم میاد. میفهمیچی میگم؟ از اینکه اینقدر فکر میکنمم همینطور.
_آره. معلومه که میفهمم.
_"من حتی نمیتونم بنشینم با یک نفر ناهار بخورم و مثل آدم حرف بزنم. یا اینقدر حوصله م سر میره یا اینقدر موعظه میکنم که یارو اگه یه جو شعور داشته باشه، صندلیش رو تو سرم خرد میکنه" نگاه کن. اصلا انگار سلینجر من رو نوشته. یا این رو گوش کن "چرا میرم؟ بیشتر به خاطر این میرم که نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و درباره هر حروم زاده بدبخت زخم خوردهای که میشناسم قضاوت نکنم" البته من دارم بهتر میشم؛ ولی هنوز آدم آدم نشدم.
_نکن. الان نصف دنیا دارن به این فکر میکنن که چقدر ناشکر بودن و چون نعمتهاشون رو قدر ندونستن اینطوری شده. کافیه تلگرام رو باز کنی،کلی متن کارما و شکرگزاری و توبه و زندگی زیباست میبینی. عوضش تو هنوز به همون چیزهایی فکر میکنی که قبلا فکر میکردی.
_نه دیگه. اونطورها هم نیست. من اینهارو فقط دارم به تو میگم. به بقیه لبخند میزنم یا نوشتههاشون رو لایک میکنم.
پاهایم را میگذارم لب پنجره. آدم صبحها نمیتواند از این کارها بکند. سروصدا و دادهای کارگرها موسیقی پس زمینه زندگی من شده. انگار یک موزیک پر قیل و قال جامائیکاییست که همه دارند فالش میخوانندش.
به تک تک گلدانهایم توی هر طبقه کتابخانه نگاه میکنم. به تک تک کتابهایم. آنهاییکه چندبار خوانده ام، آنهایی که هنوز نخوانده ام، و آنهایی که هرگز نخواهم خواند.
زیر الای دیهای رنگی لبخند میزنم. پنهانش میکنم. باید نه تا کتاب دیگر تا آخر همین ماه بخوانم. باید بروم سر وقت درسهای عقب افتاده و تستها. باید زنگ بزنم دوستم تا چهره اش را ببینم. باید کتاب مسابقات را حفظ کنم. گودریدز را آپدیت کنم، بروم و با گیتارم آشتی کنم، آن همه فیلم توی آرشیو را ببینم، بنویسم، بنویسم، بنویسم.
دوست دارم بروم پشت بام و همانجا بخوابم. همانجا هم ، با افتادن نور خورشید روی صورتم بیدار شوم. آنقدر بنشینم تا برفها آب شوند. نهم است. دقیقا یکماه تا تولدم مانده. چهار روز تا تولد دوستم. یک هفته تا تولد آن دوست دیگرم. باید یادم بماند بهشان تبریک بگویم.
به تولدم فکر میکنم. به اینکه اگر همینطور پیش برود باید تنها جشنش بگیرم. قبل ترها فکر میکردم معرکه میشود اگر یک تولدم را تک و تنها لب دریا یا توی دشتی جنگلی جایی بگیرم.
اما حداقل نه برای شانزده سالگی. این موقع آدم باید با دوستهایش برود بیرون و تا نصفه شب نیاید خانه. کاری ندارم که اگر وضع موجود هم نبود نمیشد آنطوری برگزارش کرد.
به هر حال همینطوری است دیگر. آدم بزرگ میشود. آدم پیر میشود. چه در قرن شانزده چه در یک تراژدی مضحک در قرن بیست و یک.
هر وقت به بزرگ شدن فکر میکنم، یاد هولدن میافتم. یا کافکا. البته نه خودش. آنی که موراکامیخلق کرده بود.
بدجوری آرام و راضیم. حالم شاید از همیشه بهتر باشد. برف همچنان میبارد. پاهایم را توی خودم جمع میکنم و همان جا روی صندلی خوابم میبرد.